دانلود رمان بهار که بیاید از فاطمه ایمانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهران مبرهن نامزد انتخابات مجلس طی یک تصادف ناخواسته باعث مرگ مردی از تبعه ی افغان میشه و برای اینکه این مسئله باعث خراب شدن برنامه هاش نشه برادر بزرگترش مهراب خودشو معرفی می کنه و با اینکار ناخواسته درگیر زندگی تنها بازمانده ی اون مرد دختر خود ساخته و مغروری به اسم تیلا میشه…
خلاصه رمان بهار که بیاید
از خانه خارج شد و با دیدن او که پایین پله ها مشغول بازی با اشتفی بود کمی مکث کرد. توجه و محبتی که مهراب برای آن سگ خرج می کرد به وضوح نشان می داد که از یک مهربانی و عطوفت عمیق درونی برخوردار است و آن وقت این سوال بیش از پیش خوره ی ذهن تیال می شد که چرا مهراب آن شب پدرش را به امان خدا رها کرده و رفته بود؟ چرا بعد از آن فرار به فاصله ی کمتر از یک ساعت خودش را معرفی کرده بود؟ حسی به او می گفت تکه های این جورچین درست کنار هم قرار نگرفته اند.
مهراب سربلند کرد و با دیدن دخترک که تکیه داده بود به گلنرده ها و چشم به او دوخته بود، لبخند محوی روی لبش جان گرفت. این روزها زود به زود دلش برای او تنگ می شد و این دلتنگی، وقتی هیچ پایان خوشی برایش وجود نداشت اورا مغموم و اندوهگین می کرد. _ سلام. لبخندش عمیق تر شد. سلام های دخترک را دوست داشت. _ سلام، من بازم اومدم. تیلا به سختی از لبخند او نگاه گرفت و سر به زیر از پله ها پایین آمد. گونه هایش از حسی گذرا که انگاربه زیر پوست تنش دویده بود، گر گرفت.
به طرف گلخانه رفت و تلاش کرد صدایش موقع حرف زدن نلرزد. نمی دانست این چه دردی ست که به جانش افتاده اما هرچه که بود تیلا نمی خواست به آن بها دهد، نمی خواست مهراب مبرهن برایش پر رنگ تر از این حرفها شود. باید از او متنفر می بود و نبود، پس اجازه نمی داد هیچ حس احمقانه ی دیگری هم در وجودش، جان بگیرد. _ لابد سوال داری. _ وقت داری یک ساعتی با هم حرف بزنیم؟ تیلا مشغول جا به جا کردن گلدان های کوچک شمشاد شد…