خلاصه کتاب:
با آوای زنگ موبایلام چشم از کتاب برداشتم و به صفحهاش که نام «مامان» بر رویش خودنمایی میکرد، خیره شدم. ناخودآگاه اخمی میان ابروهایم نقش بست. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جواب دادم: _الو، سلام. _دنیز!! سلام عزیزم. دیر جواب دادی خواستم قطع کنم….
خلاصه کتاب:
سال ها پیش، نامزدم که ازش یه جنین دو ماهه باردار بودم، قبل عقدمون کشته شد… هیچکس به جز آذرخش نمی دونست من باردارم و بعد از چهلم برادرش، عقدم کرد تا بچه ام حلال زاده باشه… سر سفره عقد شرط گذاشت که بعد از هفت ساله شدنِ بچه، منو طلاقم میده و برادر زاده اش رو تنهایی بزرگ میکنه… اما حالا….