خلاصه کتاب:
مثل همیشه وقتی از دانشگاه بیرون می امدیم یک راست بطرف کافی شاپی که نزدیک دانشگاه بود می رفتیم و با خوردن یک قهوه و گفتمان کوتاه، انرژی دوباره می گرفتیم و به طرف خونه می آمدیم. این کار تقریبا برای من و ماهرخ یک عادت شده بود چون با خوردن اون…