خلاصه کتاب:
باطنی که شاید با ظاهر فرق کنه… و جنسی که جور نباشه همه چیز از یک روزِ عادیِ کاری شروع شد. روزی که سرنوشت قلم برداشت و برگه ای سفید جلویِ خودش گذاشت و شروع به نوشتن کرد اما اون حافظه ی خوبی داره… و می دونه چطور از این حافظه استفاده کنه تا گره به گره بزنه و راهِ نجاتی نذاره …
خلاصه کتاب:
گلی بعد از سالها یزدان رو پیدا می کنه، یزدانی که خیلی بهش نزدیک بود! ولی یه چیزهایی این وسط تغییر کرده و چیزهایی هنوز ثابتِ! اما گلیِ ما بدجور دلش شکسته… بدجور رنج کشیده… با دیدن یزدان داغش تازه میشه… تصمیم گلی چیه؟ می خواد چی کار کنه با یزدان؟ سرنوشت چه بازی ای براشون تدارک دیده؟ اصلا نسبت این دوتا چی بوده؟ چی توی اون گذشته بوده که گلی رو یه سنگدل کرده؟ این زندگی، سختی زیاد داره… جنگ و دعوا هست… گریه و غصه… و وقایعی که فکرش هم دردآورِ…