خلاصه کتاب:
بین موهای کیسی دست کشیدم ،ظاهرا که از مصدوم شدن من خیلی خوشحال بود! یه لحظه دمش رو زمین نمی ذاشت! خندیدم و کانال هارو بالا و پایین کردم… روی مسابقه والیبال نگه داشتم… مثلا می خواستم خودم رو گول بزنم. می خواستم ذهنم رو مشغول کنم… تا دوباره و دوباره و دوباره به اون رویای ظهر فکر نکنه! اما زهی خیال باطل! هنوز جای اون لبها روی پیشانی ام می سوخت! چطور ممکنه یه رویا انقدر واقعی باشه؟ بی حوصله کنترل رو برداشته و تلویزیون رو خاموش کردم.