خلاصه کتاب:
مردی که همراه شوالیهها آمده بود، با لحنی سرد گفت: «چه کار بیهودهای.» لوس عقب رفت، گیج و نگران. مرد نزدیک شد و با لحنی آشنا، خاطرهای را زنده کرد. چهرهاش را که دید، لوس فهمید با چه کسی روبهروست. کسی از گذشتهاش، کسی که زمانی برایش مهم بود.
خلاصه کتاب:
او روزی دلسپردهی کسی بود که در لحظهی حساس، وظیفه را به عشق ترجیح داد. سالها بعد، پس از تحمل رنجهای فراوان، حالا دوباره با او روبهرو شده، اینبار در شرایطی که گذشته را نمیتوان نادیده گرفت. اما او دیگر آن دختر ساده نیست؛ حالا مادریست که برای خودش و فرزندش میجنگد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سربوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.