
با سر پایین گرفته و دستهایی که جلوی بدنش به هم میفشرد
و نفسی که بالا نمیآمد چشمانش را بست و انتظار کشید. خودش
را هزاران بار برای این لحظه تمرین داد که کم نیاورد.
حرفهای زشت، توهینهایی که حقش نیست، زیر بار نرفتن
و فحاشی کردن در نهایت رفتن و با درد بیدرمانش سوختن و
خاکستر شدن اما تنها چیزی که شنید صدای گاز دوم به آن سیب
لعنتی بود. از جیب بزرگ مانتو، کاغذی که از قبل شماره
تلفنش را روی آن نوشته بود بیرون کشید. هنوز مردد بود
شماره تلفن یا آدرسی به پدر بچه بدهد یا راهش را بکشد و
برود که جملهای شنید فرای تمام تصوراتش:
– باشه… ازدواج میکنیم!
برای چند ثانیه خشکش زده بود. برهنگی مرد از یادش رفت.
سرش را بالا آورد و با چشمهای وق زده و دهان نیمه باز به
صورت عاری از هر گونه هیجانش خیره شد. نگاه کردن به
این مرد برایش کافی بود تا یادش بیاندازد کیست. حرفی که زد
فقط یک معنا میتوانست داشته باشد و بس. به سخره گرفتن
دختری ژنده پوش که شغلش پیشخدمتی است و حتی پول کافی
برای کرایه تاکسی نداشته و تمام این راه دراز را از محلهای
دور افتاده، تا سربالایی زعفرانیه با اتوبوس یا پیاده آمده. همه
اینها را اگر در نظر نگیری قدش دو برابر دختر و سنش
چیزی حدود ده الی پانزده سال بزرگتر است.
اولین باری که او را دید به کنجکاوی همکارانش نگاهی به تازه
وارد مهمانی اعیانی تالار شایگان انداخت تا ببیند مردی که
دخترها را اینطور شیفته کرده چه شکلی است. فهیمه با
گونههای گل انداخته داخل بخش خدمتکاران شد و خنده کنان
گفت:
– وای فکر کن این شوهر آدم باشه… چقدر جیگره؟ اوه
نفسم رفت…باید صداشو میشنیدید…شبیه گویندههای
تلویزیون بود…
همه جلوی در جمع شدند. حتی سر مهماندار که عاقله زنی بود:












